#کوزالاک_مانتیخیلی فوق العاده هست 🤤🤤🤤🤤🤤
#رویای_من #پارت_71دفترچهاش رو باز کردم و ورق زدم...توی هر صفحه خاطراتی نوشته بود...خاطره ای از همکارها و دوستاش که توی عملیات ها و مأموریت ها شهید شده بودن...آخرین صفحه که رسیدم با نوشتهای مواجه شدم...بالای صفحه نوشته بود: رویای من🥀
یه قلب هم با رنگ قرمز کشیده بود و داخلش نوشته بود شــهــادت🕊️
*
ساعت هشت صبح بود و تا این لحظه پلک روی هم نذاشته بودم..توی اتاق میچرخیدم و به وسایلش نگاه میکردم..اتاق رو مرتب میکردم و تابلوهایی که با خط خودش نوشته بود و قاب کرده بود رو میخوندم..به عکس هاش روی میز نگاه میکردم و اشک میریختم..
ساعت نه صبح بود که در اتاق زده شد..در رو باز کردم..امیرمحمد لباس مشکی به تن پشت در وایساده بود..با نگاهی که نگرانی توش موج میزد بهم نگاه میکرد..محمد برادر دوقلوی من بود..خوب حالش رو درک میکردم..اگر نگران و ناراحت بود من همیشه دلشوره داشتم..
سلام ارومی کرد و با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت: میخوایم بریم مسجد..بیرون منتظرتم😔
چادرم رو مرتب کردم و به سمت بیرون رفتم..به در پارکینگ که رسیدم، دیدم جمعیت زیادی جمع شدن..عدهای مشغول زدن بنر و افرادی هم به خانواده داغدیده مون تسلیت میگفتن..بدون توجه به بقیه سرم رو پایین انداختم و رفتم..محمد که دستش رو روی شونهام گذاشته بود، پشت سرم، قدم به قدم میومد..
سوار ماشین شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم..سر کوچه ها و در مسجد و بسیج محلمون، همه جا عکس های کمیل بود..
وقتی به مسجد رسیدیم از پله ها که بالا میرفتیم، همکاراش احترام نظامی بهمون میذاشتن و تبریک و تسلیت میگفتن..تبریک به کمیل و مقامش، و تسلیت به حال ما.. اینبار به عکس های شهدایی که روی دیوار مسجد نصب بود، عکس کمیل هم اضافه شده بود..
وارد مسجد که شدیم پاهام سست شد..همونجا افتادم زمین..دیگه نمیتونستم بلندشم..امیرعلی و امیررضا دستامو گرفتن و بلندم کردن..هر چی میرفتم به تابوتش نمیرسیدم..این مسیر کوتاه انگار کیلومتر ها بلندتر شده بود..همه از درد فراغ اشک میریختن..قدم تند کردم تا بهش برسم..کنارش زانو زدم..پرچمی رو که روی تابوتش بود، آروم کنار زدم..به چهرهاش نگاه کردم..جای زخم هارو شسته بودن و صورتش نورانی تر از همیشه بود..لبخند گرم همیشگیش روی لب هاش بود..
نگاهی به دوروبرم کردم؛ نازنین که بالا سر کمیل نشسته بود، زانو بغل کرده بود و آروم اشک میریخت..خاله با صدای بلند گریه میکرد..هر کسی تو حال خودش بود..برای اولین بار دستی به صورتش کشیدم..دست هام میلرزید..یاد لحظه های آخر دیشب دیوونه ام میکرد..این آخرین دیدار من با کمیل بود و من دیگه نمیتونستم چهرهی قشنگ و نورانیش رو نگاه کنم..اما اون زنده بود و میتونست منو و خانوادهاش رو ببینه..اینو من نمیگم؛ خود خدا تو قرآن گفته شهدا عند ربهم یرزقون هستن..پس کمیل منم زنده بود و میدید..صدامو میشنید و الان که من هم صورت ماهش رو میدیدم، بهترین فرصت و موقعیت بود تا آخرین حرف هام رو بهش بگم..روی صورتش دست میکشیدم و با گریه، آروم میگفتم:
کمیل..چشمات رو باز کن..ببین چقدر جمعیت اومده برای مراسم تشییع پیکرت..همهی اینها قرار بود برای مراسم جشن عقدمون بیان..اما الان همه چی عوض شده..الان مراسم عقدمون شده مراسم خاکسپاری..تو رفتی..خیلی زود رفتی..هنوز یه هفته از نامزدیمون نگذشته بود...
روی پیکر پاکش دست میکشیدم..خیلی لحظه سختی بود..این که تازه نامزد کرده باشی..بهت قول داده که خوشبختت میکنه و کنارت میمونه، اما الان..جیگرم سوخته بود...
به خاطر این اتفاق...
به خاطر اینکه بیشتر پیش هم نمونده بودیم...
به خاطر اینکه خیلی زود ماجرای زندگیمون تموم شده بود...
گریه هام اوج گرفت..دیگه حالیم نبود دوروبرم چه خبره..سرم رو روی سینهاش گذاشتم وبا صدای بلند گریه کردم..جون زار زدن نداشتم..باهاش حرف میزدم و اشک میریختم:
شهادت مبارکت باشه عزیزم..سلام من رو به سیدالشهداء برسون..برای منم دعا کن..دعا کن منم مثل خودت شهید بشم..دعا کن یه روزی منم بیام پیشت..سفارش مارو هم بکن..برام خیلی دعـــا کـــن....
بوسهای روی سربند «کًُلًُنًآعَّبًَآسًُکَّ یَّآًزًِیًَنَّبًّ» که روی پیشونیش بسته بود زدم..امیررضا صورتش رو روی صورت کمیل گذاشته بود و گریه میکرد..امیرعلی چفیه خودش رو به صورت کمیل میکشید..نازنین دست به صورت کمیل میکشید و اشک میریخت..
بعد از وداع با پیکر کمیل، پرچم رو دوباره روش کشیدن و بلندش کردن و بردن..با رفتن کمیل، نفسم برید..جونی برام نمونده بود..محمد بطری آبی رو باز کرد و کمی آب به صورتم پاشید..حالم که جا اومد، امیرعلی و امیررضا دستامو گرفتن و بلندم کردن..وقتی میخواستیم وارد حیاط بشیم، سارا رو دیدم که گوشهای وایساده بود..سارا با دیدن من به سمتم اومد..بغلم کرد و بهم تسلیت گفت..امیرعلی ازش خواست تا پیش خاله بره و مراقبش باشه...
تو همون صحن مسجد، کنار چندتا از شهدای گمنام دفاع مقدس، قبری برای کمیل کنده بودن..به سمت گلزار شهدا رفتیم..پیکر کمیل رو کنار قبر گذاشتن..همگی کنار رفتن تا ما بریم کنارش..من و خاله سمیه و نازنین و مامان یک طرف نشسته بودیم روی زمین..مامان و سارا دست روی شونههای خاله گذاشته بودن و دلداریش میدادن..دختر عموهای نازنین کنارش نشسته بودن و سعی میکردن آرومش کنن..امیرعلی و محمد هم پشت من بودن..
سرم رو روی تابوت کمیل گذاشته بودم..امیررضا رفت داخل قبر..میخواست پیکر کمیل رو از تابوت بیرون بیاره..
دلم نمیخواست پیکرش بره زیر یه مشت خاک..
دلم نمیخواست ازم دورش کنن..
دلــم نـمـیخـواســت..😭
امیرعلی شونههامو گرفت و به سمت عقب کشید و نگهام داشت..امیررضا، کمیل رو به کمک بابا از تابوت بیرون کشید و توی قبر گذاشت..خاله جیغ میزد و خاک هارو رو سرش میریخت..
امیررضا با گریه، خاک روی کمیل میریخت..خودم رو از دستای امیرعلی رها کردم و روی خاک انداختم..
نازنین که تا الان همه چی رو توی خودش میریخت و آروم گریه میکرد، مشت مشت خاک بر میداشت و به خاک ها نگاه میکرد..بعد هم با صدای بلند گریه میکرد و با هق هق میگفت:
مواظب داداشم باش..
من دیگه نمیتونم بغلش کنم..
خوش به حال تو که تا آخر داداشم رو تو آغوش میگیری..
ای کاش منم خاک بودم و میتونستم تا آخر کنارش بمونم...
ای کاش منم خاکـــ بودم😭
گریه امونش نداد و سر روی خاک گذاشت..عمو سهیل به سمتش رفت و بلندش کرد..تنها دخترش رو تو آغوش گرفت و باهم اشک میریختن..
خاله سمیه عکس کمیل رو تو آغوش گرفت و با صدای بلند میون گریههاش، گفت: الهی مادر قربون قد و بالات بشه..مامان فدای اون لبخندت..مامان قرار بود امروز جشن عقدت باشه..الان تو باید سر سفره عقد کنار عروست نشسته باشی..اما بیا ببین عروست یک چشمش خون یک چشمش اشک..عیبی نداره مامان تو خوشبخت شدی..تو به آرزوت رسیدی..شهادتت مبارکت باشه..هر مادری آرزوشه پسرش رو تو لباس دامادی ببینه..اما مثل اینکه لباس شهادت رو بیشتر دوست داشتی...
چشمام بسته بود..اما با حرف های خاله بیشتر گریهام گرفت..روی خاک ها دست میکشیدم و آروم با کمیل حرف میزدم..امیرعلی بلندم کرد..خاک های روی صورتم و پاک کرد و کمی آب بهم داد..با بغض نگاهی بهم کرد..خودمو تو آغوشش رها کردم..روی سرم دست میکشید و گریه میکرد....
@Roiayeman